داستاد اول : دزدی که با شنیدن آیات قرآن توجه کرد ./span>
فردی بود بنام فضیل عیاض که دزد سابقه داری بود و همه تا اسم اورا می شنیدند بدنشان از ترس به لرزه می افتاد . یک شب از دیواری بالا رفت ، و خواست وارد خانه ای شود اتفاقا
داستاد اول : دزدی که با شنیدن آیات قرآن توجه کرد ./span>
فردی بود بنام فضیل عیاض که دزد سابقه داری بود و همه تا اسم اورا می شنیدند بدنشان از ترس به لرزه می افتاد . یک شب از دیواری بالا رفت ، و خواست وارد خانه ای شود اتفاقا صاحب آن خانه مشغول نماز بود و بعد از شروع به خواندن قرآن کرد و صدای قرآن خواندنش به گوش این دزد رسید . ناگهان صدای قرآن خوان را شنید که این آیه را می خواند : آیا وقت آن نرسیده که مدعیان ایمان ،قلبهاشان برای یاد خدا نرم و آرام شود ؟ تا این آیه را شنید متحول شد و گفت : خدایا چرا چرا ، وقتش رسیده است . از دیوار پایین آمد و بعد از آن ، دزدی را کنار گذاشت هر چه را هم دزدیده بود به صاحبانشان پس داد و توبه کرد و یکی از مردان نیک روزگار شد .
داستان دوم : مرده ای که بوسیله نذر به قرآن نجات یافته بود
یکی از علمای مشهوربنام شیخ طبرسی سکته کرد و مردم به گمان اینکه وفات کرده او را غسل داده کفن کرده و دفن نمودند مرحوم طبرسی چون به هوش آمد خود را در میان کفن و قبر دید ولی راه نجاتی نداشت که که خود را از این گرفتاری نجات دهد . در آن حال نذر کرد که اگر خداوند او را از قبر نجات دهد یک دوره تفسیر قران بنویسد . به دنبال این درخواست خداوند ، دزدی شب به قبرستان رفت و قبر مرحوم طبرسی را شکافت تا کفن او را بردارد وقتی قبر را شکافت ناگهان شیخ دست او را گرفت دزد خیلی ترسید ، شیخ فرمود نترس ، من مرده نیستم بلکه زنده ام و خداوند تو را وسیله نجات قرار داده است آن دزد ترسش کم شد و شیخ طبرسی را به دوش گرفت و به منزل شیخ برد شیخ طبرسی هم یک لباس خوب و زیبا به او داد و آن دزد هم به دست وی توبه کرد و کار های زشت خود را کنار گذاشت .
داستان سوم : بی سوادی که قرآن خوان شد .
فردی به نام حاج علی آقا سلمان منشی ، فرمود : در دوران بچگی به مکتب میرفتم و بی سواد بودم در اول جوانی سخت آرزوداشتم بتوانم قران بخوانم تا اینکه شبی با دل شکسته برای رسیدن به این آرزو به امام زمان (عج) متوسل شدم . در خواب دیدم که در کربلا هستم شخصی به من رسد و گفت در این خانه بیا که عزای امام حسین (ع) در آن برپا ست و به روضه گوش کن قبول کردم و وارد شدم دیدم دو نفر سید نشسته اند و جلوی آنها ظرف آشی است و سفره نانی پهلوی آنها ست قدری آز آن نان را گرم کرده و به من دادند و من آنرا خوردم . سپس روضه خوان ذکر مصائب اهل بیت را کرد و بعد از تمام شدن از خواب بیدار شدم . حس کردم به آرزوی خود رسیده ام قرآن را باز کردم دیدم کاملا می توانم آن را بخوانم حتی اگر کسی در مجلسی قرآن را اشتباه می خواند به او می گفتم حتی به استاد قرائت هم اشکال می گرفتم یک روز استاد به من گفت : فلانی تو تا دیروز سواد نداشتی قرآن بخوانی چه شده که چنین شده ای گفتم : به برکت امام زمان به مقصودم رسیدم .
داستان چهارم : به احترام قرآن شمع نُه ساعت سوخت
آقای حاج شیخ حسن مولوی نقل می کند : مادرم به تلاوت قرآن علاقه زیادی داشت و غالبا در شبانه روز 7 جزء قرآن را تلاوت می کرد و شب های ماه رمضان را نمی خوابید و مشغول تلاوت قران و دعا و نماز بود شبی در شمعدان مقدار بسیار کمی شمع باقی مانده بودو ما نمی توانستیم برای خرید شمع بیرون برویم چون حکومت اجازه نمی داد کسی از خانه اش بیرون بیاید اگر کسی بیرون می آمد او را زندانی و جریمه می کردند ناچار مادرم به روشنایی همان مقدار از شمع کفایت کرده و شروع به خواندن قرآن کریم کرد به خدا سوگند که تا آخر شد که مادرم قران می خواند شمع تمام نشد همین که صدای اذان صبح بلند شد شمع رو به خاموشی رفت و تمام شد و خلاصه یک بند انگشت شمع به مقدار نُه ساعت برای ما به برکت مادرم روشنایی داد
داستان پنجم : ای آتش متعرض این مومن نشو .
فردی به نام ملامحمد پدر مرحوم آقا ضیاء عراقی در آمد زندگی خود را از یک قطعه زمینی در همان اطراف سلطان آباد اراک بود در می آورد یک روز که حاصل آن زمین را در خرمن گاه جمع کرده بودند در اطرافش هم خرمن هایی بود است ، کسی عمداً باسهواً آتش روشن می کند باد هم که بوده ، آتش را بین خرمن ها شعله ور می سازد ، تا آتش همه خرمن ها را می گیرد کسی به آخوند می گوید : چه نشسته ای ؟ نزدیک است که آتش خرمن شما را بگیرد ، آخوند تا این را می شنود قرآن را به دست می گیرد و به بیابان می رود و در دستش قران را رو به آتش می کند و می گوید : ای آتش این نان خانواده و اهل عیال من است تو را به این آتش قسم ، به این خرمن نزدیک نشو تا این حرف را گفت همه خرمن ها اطراف خاکستر شدند اما خرمن او هیچ آسیبی ندید هر کس می امدانگشت به دهان می گرفت که چه جور ابن خرمن گندم سالم مانده است